سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

زندگی تنها، تنهایی زندگی ...

سکوت شب مرگ بار است، هجوم نیزه های خورشید ظهر نفسگیر. این دیوارها، این پنجره ها، این سقف ... وحشیانه بر من میتازند، گویی میخواهند روح مرا محدود کنند ... 


مینشینم آرام و بیصدا بر صندلی ای که حالا تنها مونسم شده. کوله باری که همراه همیشگی ام شده و کام از لب های پیپ چوبین میگیرم که هم نفس غم هایم بوده ... خیره بر رقص دلربای برگهای عاشقی که در آغوش باد رها و آزاد میچرخند. چشم های گذران رهگذران بی اعتنا تنها میگذرد و گویی هیچ نمیبینند. دست نوازش بید مجنون تنها گرمای این بزم است ... گاه آنچنان مست میشوم از این رویا که قلم را به سماع بر جان کاغذ وامیدارم. 


آری، زندگی زیباست در آزادی،‌ در تنهایی، هنگامی که هیچ چیز تو را به اوج تزلزل دستانت نمیرساند و میتوانی ساعت ها، روزها شاید هم سالها با کسی سخن نگویی، برای ساده ترین چیزها بحث نکنی و تنها خودت باشی ... نه دیگر تغیان خشم است که مشت های گره کرده ات را بر دیوار میکوبد و نه دیگر خواسته ای نا معقول و کودکانه که تمام زندگی ات را ویران کند و تو را به ناکجا آباد بسپارد... نه فریادی از عمق جنون و دیوانگی،‌ نه دیگر تلاشی مرگبار برای نگه داشتن زندگی متلاشی بر روی انگشتان فرسوده و نیمه مرده ... حتی نه دیگر نقش عاشق را بازی کردن! عشق این روزهایم اگر باشد حقیقی است ... رنگ دیگری دارد ... قدرش را نیک خواهم دانست ...


 حرمت حریم را محرم ترین نگه نداشت، جوهر سیاه بختی خشک نشده در بالین غیر آرمید. از من چه انتظاری داری بیگانه؟ واقعیت برای همه تلخ است... من سال هاست تحملش میکنم، تو هم بپذیرش ...