سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

شبانه

گاهی ... کوچکترین چیزی ... پیش می آید و نمیگذارد خستگی تلنبار شده ی چرکینی که از همان سپیده دم  ... همان گاه که میخواستی از تخت بیرون بیایی ... تا همین نفس ... که دلت بهانه ای میخواهد برای لمس نرمی خنک زیر بالش ... از جانت بیرون برود ! گویی تنها یک پیام یا ... یاد آوری ... یا هرچه فکرش را بکنی یا نکنی ... نمیگذارد ! و همان گاه که ساز کوک میکنی برای رساندن هوای خنک شبانه و رام  از پشت پرده های رقصان پنجره ای نیمه باز به ژرفای ریه های خاک آلود و کهنه ات ... آری همان گاه ... ناگاه تیزی ِ زبر و خشکی را زیر کلافگی خاردار و گردنکش خیال بافی هجوانگیزت میسودی و می یابی که باری ست گران بر گرده ی ناتوان دلخوشی هایت.

انگار نمیخواهند بگذارند آسودگی ِ دمی تنها به خویش بودن را بچشی ... چنان می شکافندش که گویی از همان نخست پاره بوده !! دوختنی هم نیست ... جر خورده !! 

تا می آیم خوشی ناچیزی در کلاف اندیشه هایم بپرورم ... دشنه در دست بر سر دل گرمی هایم میریزنند و به تاراج میبرندش ... این همه آدم ... این همه خیال ... با این چند دقیقه آرامش من چه کار دارید؟ دلتان نمیسوزد ؟! ببینید چقدر کوچک و ناز است ... بگذارید باشد ... نترسد از آمدن و ماندن ! به خدا گناه دارد ... گناهش هم این است که کارش به من افتاده! 

خسته ام ... آغوش گرم آرامشم را میخواهم ... سر بر بالینش تا سپیده دم بیاسایم ... انگشتان چموشش زیر گرمای مهر نگاهش بر جان صورتم بتازد ... رامم کند ... آرامم کند! ... خودم را ... جانم را ... دنیایم را ... ... ...