سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

دیوانه

مردی را دیدم هذیانوار دست بر سر کوبان، جامه دران، اشک باران، آب دهانش از میان فریادهایش بر زمین نجاست دار میپاشید ... پای بر زمین میسایید و دست میان نعش جمود یافته اش و تکه گاهی ... هر چه میخواست باشد، دیوار، زباله دان پاک تر از انسان ها، میله ای خموده ... حایل میکرد تا نکند کثافت زمین و آدمیانش او را در بر گیرد ... زمین او را بخورد ...


مردی را دیدم چشمانش خورشید نیم بر شامگاه خفته، چهره اش آهنی زنگار گرفته پوسیده لایه های زمان چشیده اش نقش تباهی بر جان گرفته، قامتش گندموار بر زمین رسیده، دستانش تاک خشک نیم سوز شعله ی دود بر جان گرفته، کوچه ای را سخت در پی گم شده ای می کاوید ... 


مردی را دیدم حیران، انگشت سکوت بر دهان، نگران به دریچه ای که از زمین هفت پله بالاتر بود ... هفت پرنده در قفس زیبایش هر روز میخواندند ... مردی را دیدم که رویاهایش را، رویاهای چند سال بافته اش را، رویاهای شیرینی که خود بزرگشان کرده بود را در جایی از کوچه ای پر درخت گم کرده بود ... میگفت: پرنده ها را چه به آزادی و پرکشی ... پرنده را باید سخت در بند گرفت و بال هایش را چید ... میخندید و میگفت: آنجا ... ببیییین ... آنجا در آن دریچه پرنده ای بود که من بال هایش را، بال های شکسته اش را پروراندم ... پرید و رفت ... همه ی اسباب من را هم تالان کرد ... پرنده ی دززززززززززد ... فریاد میکشید و میگفت: من یه پر از پرهای تو رو نگه داشتم ... آره ... هر وقت بسوزونمش تو میفهمی ... آره ه ه ه ... 


همه ی آدمیان چند تن خندان، نیم نگران، دیگران سر در گم به او می نگریستند و می گفتند: بیچاره دیوانه شده ... پرنده اش را پرواز آموخته و پر داده ... او هم رفته بر شاخه ای دور نشسته ... و دیگر بر نگشته ... از نگاه آنها اصالت در پرواز است نه دلتنگی ... 


من مانده بودم مبهوت که چگونه میشود مردی چنین از رفتن پرنده ای به جنون برسد... دل دادگی با روانش چه کرده ... چقدر تنها و بی کس است این مخلوق شاهکار نمای از درون پوسیده ...


پ.ن: مردی کاملا اتفاقی! از راه نرسیده جایی ایستاد که توقف مطلقا ممنوع بود ... برادر جان اینجا جریمه نمی کنند ... بدون آنکه بفهمی میبینی مدتهاست گردنت را زده اند ... [لبخند] ... این هشدار نیست، عاقبت است ... 


پ.ن.2: برادر جان پرنده های دوست داشتنی اینجا شاه توت زیاد میخورند ... هر قدر هم دوستشان داشته باشی بر سرت روده خالی میکنند ... دست خودشان نیست!! ... از بد ذاتی شان هم نیست ... حتی جرم  هم نیست ... یک حقیقت است ... جای فضله را نمیتوان انکار کرد ... ماتحت پرنده را هم نمیتوان دوخت!