سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

میگرن

خسته شده ام ... سرم درد میکند ... دلم میخواهد روحم را بالا بیاورم ... یا مغزم را با فشار فزاینده ای از سوراخ سمت راست بینی ام به فاضلاب شهری پرتاب کنم ... بی تاب و بی قرارم ... کاش میشد جسم را در آورد، خیلی مرتب به چوب لباسی چوبی آویزان کرد و در کمد گذاشت و راحت نفس کشید ... خسته ام ... چرا کسی نمیفهمد؟! ...


خسته ام از خوابیدن و بیدار شدن ... از هر روز صبح لب تخت اندیشیدن به اینکه امروز چه باید بکنم؟ کجا بروم؟ کی بروم؟ چرا بروم؟ با که بروم؟ ... از هر شب لب تخت اندیشیدن به اینکه امروز چه کردم؟ کجا رفتم؟ کی رفتم؟ چرا رفتم؟ با که رفتم؟


خسته ام از حرف زدن، از حرف نزدن ... از دیدن خیلی چیزها، از نا دیده گرفتن خیلی چیزها ... از اینکه ذهنم را زباله دان عصبیت های فروخفته و مدارا های اجتماعی کرده ام ... از جدال برای اثبات حقانیت و حقوق ابتدایی هر موجودی که در هر کتابی به آن میگویند جاندار ... از تنازع بقاء و ابقاء ... از خاموشی و سکوتی که هزاران سال است در تک تک یاخته های این قوم خالکوبی کرده اند ... که هر چه بر سرت آمد حرف نزن زشت است ... هر چه مردم گفتند هیچ مگو زشت است ... اگر کسی چیزی گفت چیزی مگو بد است ... جواب بالا سری ات را مده خوبیت ندارد ... برو خدا را شکر کن که جای بدتری نیستی ... جایی مگر از اینجا بدتر هم هست که نه میتوان راحت حرف زد نه میتوان راحت خندید نه میتوان راحت گریست و نه میتوان راحت آسود ؟! 


جایی که برای گفتن کوچکترین چیزی به نزدیک ترین کسان باید بر لبه ی تیغ مدارا بند بازی کنی و از ترس اینکه به کسی بر نخورد تمام مفاهیم احتمالی کوتاهترین جمله هایت را در پیچیده ترین معادلات ممکن و نا ممکن پیش بینی کنی و برای بیان ساده ترین مفهوم انتزاعی از افکارت ناگزیر باشی مقدمه ای بالا بلند خطابه کنی که نکند برداشت بدی بشود ... مگر بدتر هم دارد؟!!! 


خسته ام از اینکه باید برای هر کس نقشی بازی کرد که او را خوش آید ... یعنی خودی خودت را فراموش کنی از صبح تا شام بازیگر خواسته های مخاطبانت باشی ... تنها که میشوی سر در گمی که حال من کیستم؟!! هیچ از خودمان نمانده ... هیچ از خودمان نگذاشته اند که بماند ... از کودکی به دو رویی و بازی کردن و چند شخصیتی بودن آموزشمان داده اند ... نسلی که در خانه یک شخصیت داشت، در مدرسه یک شخصیت کاملا متفاوت برای اینکه خودش و خانواده اش بتوانند آسوده زیست کنند ... کودکی که از اولین روزهای تربیتش یاد گرفت برای تنبیه نشدن دروغ بگوید، تقلب کند، زرنگ باشد، زود تر روی صندلی دیگران بنشیند تا از بازی اخراج نشود، برای اول بودن هر کاری بکند، برای برتر بودن تا پای مرگ درس بخواند و جان بدهد، برای داشتن لکه ننگ افتخار خانواده بودن بمیرد و بهترین سالهای زندگی اش را تباه احمقانه ترین کتابهای نسل بشر کند تا به او بگویند به به ... آفرین ... چه خوب ... چه درس خوان ... به به!!! و هنوز هم که هنوزه نفهمیده چرا؟!!! 


خسته شدم از کنار آمدن ... من با هیچ چیز کنار نمی آیم ... یککم شما با من کنار بیایید ...