سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

دل

دلم عجیب گرفته ... دلم میخواهد بروم ... دلم نمیخواهد دیگر تقلایی بکنم ... دلم درد دل میخواهد نه دل درد ... دلم شکسته ازین های و هوی گزاف ... دلم گرفته ازین دهان گشودن ها، فریاد شدن ها، شکستن ها ... 


گران هوای رفتن دارد دلم ... و خدایی که در این نزدیکیست ... خوش می داند درونم را دلم را و خوش به بازی میگیرد تمام من بودنم را ... 


دیگر جسارت "من" گفتن نیز ندارم ... گویی پریزادی نشسته خیره به روان و شهودم، نفس میشمارد که از خیالم بگذرد "من" تا همانجا چنان خفتش را بگیرد که دیگر نایی برای نفس باقی نماند ... چه اندیشیده ای؟ ... وانهادم ... گذشتم ... خشم را دیگر به جوشش در نیاور ... فهمیدم ...


گاه می اندیشم در پس همه این ظرف ها شاید درسی نهفته که باید بیاموزم، شاید وانهادگی خفته که باید بیاسایم، شاید آیینه ای در دست گرفته خویشی من را نشانم میدهد که باور ندارم، شاید گذر راهی شده ام برای پیموده شدن، یافتن، درست شدن ... ولی هر بار سر افکنده تر به بی خودی خود باز میگردم، در خویشی خویش فرو میروم، به چاه اندیشه هایم فرود میآیم ... خاموش میشوم ... سکوت میگزینم !!! 


دلم عجیب گرفتار گرفتگی شده ... هر دم که آرامشش را در دیگری سراغ گرفت چنان پاره پاره اش کردند که دیگر دل و دماغی برای تشکر برایش نماند ... خوش کوبیدندش ... بر پرتوی معانی، ژرف دلم را کباب کردند ... به تیغ هر واژه دل خون شدم ... دست و بالتان درد نکند ... من گرسنه ی چیزی نبودم که در پی سیری له له بزنم و هرچه بر سرم خراب کردند بگویم ای جان! ... تنها میخواستم بازدمی بیاسایم ... همین! ... من را به کباب و خونین شراب چه؟!! ... که هر بار فرجامش خودخوری بود و دیگر هیچ! 


حالا بیا باز بگو گپ بزنیم ... بزن ... هرچه میخواهی بزن ... درد دل با دل درد جور در نمی آید !