سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سلوک

من عشق احمقانه آفتاب را به سخره گرفتم ٬

احساس طنین کوهسار را به بازیچه گرفتم ٬ 

از زخم صبح نو به اوج لذت رسیدم ٬

من گناه را روسپید کردم و

 آیینه سعادتم را به خرده کاهی فروختم

من حتی روشنی آب و پاکی چشمه را آلودم

من معراج قاصدک را باور نکردم

من غنچه پاک را بوییدم

من سزاوار این مجازات هایم.

بر من آن گذشت که بر دیگران گذراندم

 من اینک به درگاه سجود نزدیکم

من به سرچشمه الطاف خدا نزدیکم

مست باید شد ازین نای و صلا

من به سجاده و محراب و دعا نزدیکم

-----------------------------------------------
بهراد

تولد


 انسان به جز تولد اولیه که از مادر زاده میشه میتونه هزاران بار تو زندگی که داره متولد بشه. اینها تولد ظاهری نیست ٬ تولد روحی و باطنیست.
من هم مثل تمام آدم های دیگه دوباره متولد شدم. این بار از قالب عادی به قالب معنوی. به قالبی که سالها منتظر بودم تا روزی بتونم آمادگی این رو پیدا کنم که به اون قالب برم.
حالا بعد از ۹ ماه که از آخرین نوشته میگذره ٬ من مثل نوزادی در عالمی ناشناخته و پر رمز و راز در حال آموختن چیز هایی شگفت انگیز و باور نکردنی ولی واقعی و امکان پذیر هستم.
این دوره به صورت ابتدایی و نا ملموس از بهار شروع شد و از اوایل تابستان من کاملا اتفاقی به صورت آکادمیک شروع به فراگیری پایه ها و مبانی علوم فراروانی کردم و کاملا حساب شده و برنامه ریزی شده ( انگار کسی از قبل برنامه ای دقیق و مرحله ای تنظیم کرده) در جریان تفکرات و مکاتبی قرار گرفتم که دیدگاهم رو کاملا عوض کرد ولی من رو در قید خود نگرفت. من ابتدا آرامش را آموختم بعد از تن و روان آزاد شدم و با سکوت خو گرفتم. لذت پرواز رو حس کردم و با اساتید بزرگی آشنا شدم .
طی ماه رمضان که باید روزه میگرفتم چون از صبح تا شب بیرون بودم٬ نیروی فوق العاده خاموشی تن رو احساس کردم و تونستم اولین تماس رو با نیروی راهنما و استاد معنوی بگیرم. حس میکردم که دارم پاک و خالص میشم . روزه گرفتن تن و روان من رو شستشو داد و تونستم به خیلی چیزا برسم.میتونم بگم به خدا اعتقادی وصف ناپذیز و متفاوت پیداکردم و خودم رو در محبت و عشق خدا قوطه ور دیدم.
 من هدایت و راهنمایی میشدم و یاد گرفتم که میتوان از استعداد های خدا دادی استفاده های مفید هم کرد. من با سیستم انرژیک آشنا شدم و از اون استفاده کردم . با هاله ها و اثراتشون آشنا شدم بعد به آموختن تبادل اطلاعات با کل جهان پرداختم. با مفاهیمی چون عشق٬‌آرامش ٬ سکوت ٬‌ لذت ٬‌ بخشش ٬ آزادی و .... آشنا شدم.
.
حالا به کلی با اون چیزی که بودم فرق کردم و هر روز هم دارم چیز های جدید یاد میگیرم.
در این راه سختی زیادی تحمل کردم و از خیلی چیزا گذشتم ولی پشیمون نیستم چون دارم به حقایق عالم خلقت و جهان معنوی پی میبرم.
با مکاتب زیادی آشنا شدم ولی هیچ کدوم برای این کار کامل نبودند .با وجود اینکه همه اونها یک حرف رو میزنند ولی هر کدوم فقط ذره ای از حقایق رو گاهی صورت سلیقه ای و گاهی غرض ورزانه برای سواستفاده های شخصی بیان کرده اند. من تشنه حقیقت هستم و دنبالش تا ناکجا آباد هم میرم.
فعلا ....

 

عشق


وقتی به کسی می گویی عاشقش هستی خود را به خطر
می اندازی ، به او متعهد می شوی ، در واقع به او می گویی:
(( فریب جسم تو را نمی خورم ، هدفم خود تو هستی ، جسم تو
ممکن است پیر و فرسوده شود ، ولی من خود تو را دیده ام ،
وجود بدون جسم تو را ، آن قلب وجود تو را دیده ام ، قلبی که
کانون ملکوت و الوهیت است ))

از آچاریا ، فیلسوف هندی


یکی از فوایدی که اینترنت برای من داشته این بوده که تونستم با
افراد زیادی حرف بزنم ( چت کنم )‌ و بتونم از افکار و ایده هاشون

با خبر بشم ... در مورد عشق ، این مجحول بزرگ زندگی ، هر
کسی یک سرگذشت و یه نظرای خاص خودشو داشت. به نظر
من اکثر اونا رو در 3 حالت کلی میشه تقسیم کرد . این نوشته
ها حرفای آدم های مختلفه که از احساسشون و نظرشون در
مورد عشق گفتن .
) البته این عشق ، عشق واقعی نیست ،
فقط یک آشنایی سطحی و احساسیه که ما به غلط اون
رو عشق می نامیم ) . من هم برای هر نوع یه تیکه کوچیک شعر
نوشتم . میدونم که هزاران نوع دیگه هم هست ولی این 3 نوع
برای من جالب تر بودن..


::::::::::::::::::::::::::::::::


نوع اول:


داری پیش میری ، قدم به قدم ، روی جاده باریک و روشن زندگی.
فکر میکنی داری به آرزوهات میرسی . ... . که یه دفه ...... یه نور
خوش رنگ از بالا سرت به سمت تو هجوم میاره (عشق ) .... یه
لحظه ، یه آن ........ ولی تو خودت رو توی سایه اون نور پیدا
میکنی....... بعد ..... پاهات به زمین چسبیده ، سرت گیج میره ،
حالتت عوض میشه .......و تو.......... سقوط می کنی ، سخت ، با
تمام وجودت ... حتی زمین خوردنت رو هم نمیتونی کنترل
کنی................ زمین هنوز زیر پات داره میره ، تو ثابتی ، ثابت.


همیشه ،‌ خورشید (معشوق) به همه نور میده ولی به تو نه ..... تو
میری جلوش ولی تاریک میشه......... باز هم پاهات به زمین می
چسبه ، سرت گیج میره ، می افتی ..... سختتر ، محکم تر ، بد
تر..........

گیج و منگِ ماتم در سایه بودن
دل اسیرِ نور این خورشید تابان

بر همه اطرافیان تابد ،ولیکن

در برایم ابر تاریک و سیاه آید

ابر نفرت، ابر خشم ، ابر کینه ، ابر سوزنده اخم

من چه کردم ، من چه بد کردم نمیدانم

هر چه در پیشین خود کنکاش میکردم نمی فهمم

این همه سوز و جزا از بهر چیست

من گنهکارم ؟ گناهم را نمی دانم............

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::

نوع دوم :


از همون لحظه ای که دیدمش یه حس عجیب تمام وجودمو
گرفت..... دلم می خواست هیچ وقت از اونجا دور نشه ....
همیشه همون جا با هم بمونیم ..... تکون نخوریم...... ولی
نمیدونم چرا نمیتونم این احساس رو راحت قبول کنم .......یک
کم
ازین حالت میترسم...خیلی قشنگه..........در حالی که خیلی
آرامش بخشه ولی یه شور خاصی داره ........ آدم همش میخواد
به خودش بپیچه .......نمیشه تشریحش ( توصیفش ) کرد ......
امکان داره اون هم همین حس رو نسبت به من داشته باشه ؟
 خدا کنه .......

 


با نگاهی ساده بر جان و تنم می بینم

رنگ دیوار دلم ساده شده

رنگ خونین از شور

حس ناآشنای دیگری دارم

در خودم می پیچم

دل عجب معرکه ای بر پا کرد

وای

روح من تاب اسارت دارد ؟

:::::::::::::::::::::::::::::::

نوع سوم :


هر کسی رو که نگاه میکنی یکی رو دوست داره ،به یکی عشق
می ورزه

....... من هنوز کسی رو پیدا نکردم ...... هیچ حسی نسبت به
اشخاصی که هر روز می بینمشون ندارم .... برام سخته .........
گاهی وقتا دلم میخواد یکی رو پیدا کنم که دوستش داشته باشم
ولی هرچی می گردم بی فایدست ...... گاهی وقتا دلم میخواد به
یکی عشق بورزم ولی هیچ کس نیست ، هیچ کس.......... یعنی
بالاخره منم میتونم پیداش کنم؟  کی؟  کجا؟

 به زمین مینگرم ، نورانیست
به هوا چشم گشودم ، همه نور

همه جا روشن از آن مِهر سپید

من ولی بی نورم

در بن چاهِ رهایی از دل

دور از آن جشن و سرور

گوشه ای تاریک و تنها مینشینم

گوش بر آهنگ و رقصِ دل اسیران میدهم

این چه اعجوبه ای از درد و خوشیست ؟

من  نمی فهمم ، نمی فهمم

کاش من هم مثل آنها بودم

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

تا اینجا شعراش مال من بود

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

و نوعی دیگر  ((  از دیدگاه  ـ بهناز قهرمانی- ))  :


مینویسم از تو

از تو ای شادترین

تازه ترین نغمه عشق

تو که سرسبز ترین منظره ای

تو که سرشار ترین عاطفه را

نزد تو پیدا کردم

و تو که سنگ صبورم بودی

در تمام لحظاتی که خدا

شاهد غصه و اندوهم بود

به تو می اندیشم ...

به تو میبالم ...

و از تو میگیرم

هرچه انگیزه درونم دارم

من شباهنگام
آن دم که تو را نزد خودم می بینم

بهترین آرامش

بر ترین خواهش و احساس نیاز

در دلم می جوشد ....

روز ها می گذرد

عشق ما رو به خدایی شدن است

رو به برتر شدن از هر حسی

که در این عالم خاکی پیداست


دوستت میدارم

از همین نقطه خاکی

تا عرش

دوستت میدارم

از زمین تا به خدا  ........


:::::::::::::::::::::::::::::

و تو شاید نوع دیگر باشی

نوع برتر از تمام عاشقان

شور و احساسی دگر

من نمی دانم ، شاید...

عشق تو از روح من خالص تر است

شاید .......

ببخشید که زیاد شد ، پوزش

بهراد

« یک کلام ، ختم کلام »

سپردم دل به دیدارت

اگر اینگونه بی پروا

رها کردم کرند تیز پای نگاهم را


اگر اینگونه آشفته

پراکندم به رویت پرتو امید از چشمم
اگر با سادگی و عشق

کمان لب به زه کردم، خندیدم
تو را اینگونه خیره، مبهوت

رها از دیگران، خالص
یک نفس در پرده ذهنم

نگاهت میکنم جانا

نمی خواهم دگر فکرم جدا از یاد تو باشد

همین کافی که جسمم رنج دوری میکشد

بهراد  

میخوام اسباب کشی کنم به یه جای دیگه یه کوچ.با معنا و جاوید ..... دیگه .... تموم شد نه........ چرا تمومش کنم ! ... اینجا رو دوست دارم میخوام بازم بنویسم .. ..... هم اینجا هم اونجا
مرسی که تحمل کردید

بهراد ( آرزایس )

تو بهاری

                                         بنویس                                  
                هیچ وقت برای ابراز عشق دیر نیست 
               
                و هیچ وقت برای عاشق شدن زود نیست
                 
                وقتی کسی رو دوست داری حتی اگه خودش هم نمیدونه 
              
                احساساتت رو به اون بیان کن ٬ حتی اگر شده روی کاغذ

                شاید روزی ٬ وقتی در کنار اون احساس خوشبختی میکنی

                اون نوشته ها رو بهش دادی

                تا بفهمه  

               تو به خاطر محبت های اون یا کارایی که برات انجام میده

                عاشقش نیستی  

               قبل از اینکه اون حتی تو رو بشناسه هم

                تو واقعا عاشقش بودی


 

((  تو بهاری

           نه، بهاران از توست ))

 

همچو مهتاب

                 یا که مهتاب آ ینه تاری ز توست

 

 همه از پاکی چشمه بگویند ولی..

                       چشمه از پاکی چشمان تو
                                      شرمنده و بی رنگ شود
 

از تمام غزلیات به وصف لبخند

                        هیچ یک شادی لبهای تو را یاد نکرد

 

لرزش بید ز مجنونی نیست

                      دیدن چشم تو این کارش کرد

داغ لاله به طبیعت نبود

                    حسرت رنگ لبت بر دلش است

 

 تو سرودی

             نغمه ای پاک و لطیف ،

                                  هدیه عرش خدا یی به زمین

نغمه ای پاک و نوازشگر روح

                 بر دل و جان چنان میگذرد 
                                     
                             گویی از روح تهی گشته تنم

رام و آرام به دنبال خودش

              می برد تا مست و هشیارم کند ......

بهراد

 

رفتنت آغاز ویرانی ست. حرفش را نزن ...


میدونم با این حرفا بارت رو سنگین تر میکنم ولی باید بگم ٬ مگر نه منفجر میشم...

 


انتظار ... انتظار ... انتظار


دلم می تپد ،
این ذخیره صبر و بردباری که برایم بی انتها مینمود
در لحظه ای به ته خود رسید .
خونم در دل چو می در خمره ی تخمیر میجوشد ‌
هرگز فکر نمیکردم روزی تمام این احساسات برایم هویدا شود 
همه چیزش تازه 
همه چیز این نیرو سنت شکن است .
تحمل ندارم ...
بیقراری های قلبم سینه ام را به درد آورده 
انتظار شنیدن کوچک ترین خبری از او ،
از کار او ،
از تصمیم او ،
از او
قرارم را بی قرار کرده .
آرامش برایم بی معنیست 
ثبات مفهومی ندارد
تحمل واژه ایست مضحک .
فکر هایم همه در یک جهت سو گرفته اند 
اغتشاش ِ تمرکزم را چاره ای نیست
روز و شبم بی اختلافند 
عقربه ساعت ها را وزنه پیچانده اند تا زمان نگذرد 
می خواهند مرا عذاب دهند 
ای کاش آینده در حال معنی میشد و گذشته را هم حذف میکردند ...
انتظار ... انتظار ... انتظار


انتظار شنیدن خبری که به اوجم میرساند ٫ 
یا به ژرفای تهی بودن .
به آینده نویدم میدهد ٫
یا در حال می کشد .  
خبری که جواز ماندنم میدهد ٫
یا در جا میبرد .
خبر حضور عشق ٫
یا خبر ورود مرگ .
این انتظار می کشدم ... 
شیرین نیست ،
به تلخی زهر است ٫ زهری کشنده 
ولی باید دردش را کشید
باید حوصله داشت 

باید با تمام وجود حاضر شود
من تمامش را میخواهم 
نه یک جزع ، نه یک پوکه 
من تمامش را کامل میخواهم . 
آیا می آید تا همراه شود ؟
من خود خواستم که صد باره التماس کردم اگر حتی ذره ای شک و تردید داری همراهم نشو
برای جوابت به من فکر نکن 
با دلت بنشین
راه من طولانیست ،
زیباست ،
پر مهر است ،
کامل است ،
اگر بی شک در آن قدم بگذاری .
راهیست که برگشتی ندارد 
حق مسافر است که با فکر زیاد قدم بر دارد
که پشیمانی در نیمه راه سودی ندارد
هیچ سود ...


ولی او را فکر های دیگریست از ماندن و نشستن 
از دنیا بریدن 
آیا روح مرا اهمیتی میداد وقتی که این حرفها را میزد ؟ 
میخواست مجازاتم کند ؟
روحم را شکستی ای مسافر 
دیده ام پر خون کردی
همراهم نشو
ولی بمان
در راه دیگری آی 
ولی باش 
که بی وجود تو توان ادامه سفر ندارم 
فکر این حرف هایت ،
این افکارت ،
به صلیبم میکشد ...
میکشدم ...
بمان با هر کسی لیاقتت را دارد 
ولی بمان 
بگذار خیال خوشحال بودنت آرامشم دهد 
بگذار با رویای شادی خنده هایت
سفر کوتاه تنهاییم را آسان کنم 
جز تو همراهی نخواهم داشت و تنها هم سفر نمی کنم 
کوله بارم آماده است ،
مقصدم معلوم ،
راهم روشن ،
همراهی تو را می طلبد تا راه بیفتم 
اگر تنها راه روم راهم چند قدمی بیش نتواند بود
مقصدم همان شروع است 
راه کوتاهم به تاریکی ظلمات 
فکر نبودن را نکن 
که عالمی را میسوزاند
دنیایم را به آتش می کشد

روحم را که بر صلیب کشیدی 
صلیبی دوست داشتنی و زیبا  
امیدم را دگر راحت بگذار

به هر بهانه ای از قول دادن سر پیچاندی 
اصرارت کردم ،
قول ندادی 
مرا تکه تکه کردی ،
چشمانم را به جوشش در آوردی ،
چشمانی که برای همه خشک تر از کویر بود و مظهر استقامت و خنده
رود خون از دیده فشاندم که مهتاب از درد تحملش هلال شد 
تو را صبر دارم 
تا هر زمان ، هر جا 
ولی باید امیدم دهی به ماندنت و بودنت 
قول ده 
بد قول نمیشوی 
قول بده 

منتظرم ...