سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

دیگران!

سر بر شانه ی خود نهاده، دیدگانش تار، دلش طوفانی و از هم گسیخته ... گلویش سنگین، بادی سرد شانه هایش را تکان میداد. میگویند خاک در چشمانش رفته بود ... خاک !

دلش را سخت میبست که چرک و خونش بیرون نزند. آنقدر جمع میشد که گلو درد میگرفت... طبیبی نبود که درمانش کند. مرحمی نداشت. جای چنگی بود که هنوز درونش را می درید. ناخن هایش را جا گذاشته بود و رفته بود. به روزگار لبخند میزد که " بگو، دیگر چه داری؟ از این سنگین تر هم داری؟ راحت باش، نشان بده، تعارف نکن، ما که با هم این حرف ها را نداریم ... " سرفه هایی سخت درونش را متلاشی میکرد ... سر میان دستانش میگرفت و می نالید ... تقصیر بادش بود که سرد بود و شانه هایش را تکان میداد نه چیز دیگری ... باد!

خویش را کشان کشان بر پاهایش تحمیل میکرد. تنها دستان خودش بودند که هنوز مهری داشتند که در آغوشش بکشند، انگشتانی داشتند که موهایش را، موهای نداشته اش را، بنوازند ... باز هم ... سر برآورد به آسمان ... " چیزی مونده که بخوای باز نابودش کنی؟ بگو دیگه ... بیا، بیا ببین، تموم شد ... سیرتزی یاریس تاران ... " پاهایش، شانه هایش درد میکرد که فریاد میکشید ... درد!

دیدگانش تار بود، هست ، خواهد بود ... آری خواهر، آری بانو، نمیخواهد جز این باشد ... اینگونه شاید زخم جدید نخورد ... سیاه بودن بهتر از سپیدی و لک پذیری است ... اینگونه کسی نمیفهمد چه بر سرت آمده، بر دلت آمده، بر دیدگانت آمده ... 

بر زانوانش فتاده زخم دیرین سر باز کرده ی قلبش را دست میسایید ... " انقدر زخم داری که شکل اولت رو یادم نیست ... به چه دردی میخوری؟ ... عاشق کنی و بعد ... کثافت ... " 

قلبش را، خودش را، رویاهایش را بالا آورد. به خاک سپرد و تمام شد ... مثل همیشه ... او آدم اشتباهی بود، مگر نه دیگران هیچ کاری نکرده بودند که ... همیشه داستان دیگران با پس و پیش هایش واقعی بودند ... دیگران! 


-------------------------------

پ.ن. آهنگ جدید اینجا ساز "دودوک" هستش. آدم رو میبره ... 


مرگ

برای تو مینویسم ... بعد از سالها و برای آخرین بار برایت مینویسم.


تویی که تباهی را برای زندگی ام، برای من معنی کردی. برای تو که سالهای بسیاری از زندگی ام را به فجیع ترین کارزار نابودگر بدل کردی. آری تو ... تو که از دنیای پلیدانی و نامت را به اشتباه از پاکی و صداقت برگرفته اند... تو که برایم مرده ای بیش نبودی ... نه، اصلا مرده ای هم نبودی و آتشی بنفش و خوش بو تو را برایم بر فروخت و خود را در زجر و سوز کابوست به جنون کشید و من برای اینکه نابودش نکنم، نابودم نکند به هزار ننگ و نیرنگ خاکستر نشینش کردم و بر باد زندگی اش دادم ... من برای او که معنی زندگی بود، دیگر آدم که هیچ، انسان هم نیستم! ...  همین شب هاست که بر لبان دیگری بوسه زند ... تو همیشه کابوس عزیزانم بوده ای و آنها را آزرده ای. نامت،‌ یادت و حتی نشانی دور از تو در زندگی ننگین من جان آنها را سخت به درد آورده است ...


برای تو مینویسم که مار گون از میان سنگلاخ زندگی سر برون آوردی و خنیای دیگری برآوردی و گفتی که "من دگرگون شدم، نیش نمیزنم، زهر بر جانت نمیریزم، تو را میان چنبره ام خرد نخواهم کرد و ..." و من نیک میدانستم که ذات هر کس همان است که بوده ... تو نه تنها دگرگون نشده ای، هفت رنگ تر و سیاست دار شده ای،‌ این بار از حماقت بر جان نمیزنی، هدفمند میزنی... هر چه باشی همان ماری که هر کس تو را نشناسد من تو را نیک میشناسم ... 


تو مرگی و نیستی، بی هوده نامت را بهار میگذاری،‌ تو خود زمستانی که همیشه در تابستان زندگی ام نازل میشود و تمام طراوت و گرمای زندگی ام را منجمد میکند و همچون بادی سوزناک میگریزد. شادم که دیگر این طوفان ها بر من اثری ندارد. من گرمای وجودم را از درونم میگیرم. 

شادم که دیگر چیزی نیست که میان ما میانجی باشد. حتی حلقه ای  از زنجیر پوسیده ای هم نیست که دیگر پیوند احمقانه مان را به یاد کسی آورد. دیگر نه عبایی پوسیده و دروغگویی وجود دارد که نا حق سپید از پاکی باشد و نه مترسک هایی مضحک که استناد مال خواری من شوند! 


راستی!  بیهوده میپنداشتی نوشته ای از اینجا مربوط به تو بوده است. با دلیل و مدرک و شاهد برایت اثبات میکنم که اشتباه برداشت کرده ای! نخواستم این را بگویمت چون طبیب پول پرست تو گفته بود به تو به چشم بیماری بنگرم که نیاز به کمک دارد! ولی دیگر حتی ترحمی هم برایت ندارم ... ببخشید! خدا من را هم شفا دهد ...

بدرود ... 


درد

ببین ... 

ببین چگونه این زبان دروغ گویدت "برو" 

ببین چگونه شب به هذیان، به داد میکشد تمام اعتراف های نهان خود ...

ببین که درد ناله تا کجای این زمان بد سگال را بسوخت

کمی نگاه تر کن کزین سروش ِ ساز بر زمین زده 

دگر نوای سحر و دلربا به گوش عاشقان نمیرسد ... 

شب است و پرده بر جهان زدند 

بیا باز به آغوش عاشقت 

که تا چشم یاوه گوی پگاه بسته است 

کنار بغض پنجره، کنار ساز مست و خسته ات

ازین جهان پوچ 

از خلط چرک این تعصبات 

از بند خاردار این تحمق اصیل 

گذر کنیم ...

در آغوشم بتاب و مست کن مرا 

به بوی موی ریخته بر پاکی و صداقت چهره ات

مرا ببین چگونه مشت میکشم برین زمین گرم درد دار

که درد خود را به گلهای خارداری بنفش جلوه میکند ... 

ببین دستهای تشنه ام چگونه در پی ات تمنای بوسه میکنند ... 

ببین ... 

ببین ... 


--------------------

پ.ن: یعنی هر سال قراره از زمین گل خار بنفش بیرون بیاد؟ ... زیباست ... 


.

..

سکه بازی

بیا با هم تانگو برقصیم. با ریتم 3/4 والتس باشد. آرام و موزون ... تو پای مخالفت رو بردار و من پای موافق. تو گردن نیمه قطع شده ی من را چنگ بزن و من کمر شکسته ات را. شنیدی عشق و نفرت دو روی یک سکه هستند؟ باور نکن! ساخته ذهن معلول سفسطه بازان است. عشق را بگذار من برایت معنی کنم، نفرت را تو ...

شنیدی میگویند احساس نسبی است؟ این را هم باور نکن ... احساس تابع امواج نیست. به عوامل محیطی بستگی ندارد. مستقل است و خطی. آن هم چه خطی! نه موازی با داده های بی اعتبار کوته فکران است و نه مجذوب جرم سنگین دیگران میشود. آنچه عشق میپنداشتی و اینک نفرت شده یا برعکس!! از اول دوام و قوام معتبر نداشته ... باور کن! عشق نمایی است، نماینده ی شناختی ژرف و راستین. فراز که میابد دیگر فرودی ندارد. نمیتوان آن را شکست، نقطه عطف دارد ولی بازگشت ... نه ...

سکه بازی میکنیم الان ... بنشین بر بلندای تخیل هذیانی ات و مدام به سوی کیسه ی گدایان سکه پرتاب کن. یک بار از روی عشق و باری از روی نفرت ... ببین کدامشان این تلاطم را تاب می آورد. مگر عشق تاس بد اقبال نرد است که باری بی اندازی و عاشق شوی و باری بی اندازی و متنفر؟ این بازتاب تمام خودخواهی ها و خودخوانی های توست نه احساسی پاک ! چونان که به کام تو باشد معشوق و به ضرر تو متنفر شوی... 

گاهی هم برای جلوه کردن انسانیت درونی ات، نه برای هیچ چیز دیگر اطرافت را بکاو. گذشته ات را از دیدگاه معصوم فرشته ای زیبا سرشت باز نگر. ببین باز هم به این چرندیاتی که جویدنشان عادت روزانه ات شده اند میرسی؟ اگر رسیدی بدان فرشته ات هم بازیگری است در دستان مست تو ...

عادت کرده ایم انگار بر این سیر فراز و فرود و بیماری. اگر چشم داشتی میدیدی که حقیقت خروجی معیوب و پر گیر ناشی از هضم وقایع در معادلات پیچیده ی ذهن بدسگال تو نیست. کاری نمیتوان کرد، همیشه زمانی این را میفهمیم که خیلی دیر شده ... رفتنی ها از دست رفته و دیگر نمیتوان بازستاندشان... حالا خود دانی ... 

پس لطف کن بچرخ و دیگر از ع ش ق مگو! از نفرت هم مگو چون به راستی نمیدانی این کلمات مقدس چیست! هرگاه از خود برون شدی و حقیقت را به جای واقعیت پذیرفتی آنگاه میبینی اینها را نمیتوان بر زبان آورد، نوشت، نشخوار کرد ...


نگران

می دانی...

سرنوشت کمی ستمگر تر از آنی است که بگذارد ما راه اندیشه های خویش را برویم. هر گاه و بیگاه تلنگری حقیقت گرایانه بر تخیلات جاری مان میزند و با لبخندی سرد می گریزد. سستمان می کند و نمی گذارد پای بر جایگاه ساختگی به ظاهر امن مان بگذاریم. 

گاه چنان در انتظار پدیده ای، واقعه ای پیش آمدی می گذاردمان که گویی تمسخر وار نگران دلواپسی های احمقانه مان است. نجوای پوز خندش را می توان از گوشه کنار دلشوره هایمان شنید. 

سرنوشت آنگونه که از اسمش بر می آید بر سر کسی نوشته نشده! نه بر پیشانی، نه بر صورت نه بر سر و نه حتی بر لب کسی ننوشته اندش ... گذران ثانیه ثانیه از اجباری خود خواسته است که می کشدمان بر بیراه حقایق و سنگلاخ بی انتهای آرزوها. 


پ.ن : بد سگال ترین بازیگری که تا بحال دیدم همین سرنوشت بوده ... در ضمن ... دنیا مارپیچ است، نه گرد! مارهایش هم افعی است، سر بجنبانی بلعیده میشوی ! هیچ گاه به جای نخست بر نخواهی گشت! فراز یا فرود میروی ...


پ.ن.2. این متن در 31-2-91 چکنویس شد و بنا بر اتفاقی تا به امروز منتشر نشد ...

گذر

چمدانی در دست،‌ کوله باری بر دوش

تک تک ثانیه های دل تنگ کوچه را 

در سرا پرده ی بی رنگ خیالم 

روز و شب میکاوم

گاه هذیانی به بلندای نوازش 

چنگ بر نای تب آلود سکوتم میبرد

آه ازین بانگ به جا مانده و سرگردانت

دشنه ای در دستش

مست یاد خنده ی چشمان عشق

 هر نفس سینه ی سنگینم را زخمه زند ...


سنگ بر پا، شاخه ی نالان به چشم

ظلمت کور شبانگاهان بی مهتاب پست

هر کجا نالان به پهلویی فتاده زجه می زایند 

بر زمین مشت میکوبند و میلولند بر خود 

چشم ها بیرون فتاده باز میگویند و روان را گاز میگیرند

این یادها،‌این خاطرات بی سر و سامان و بی صاحب

بر سرت آوار میگردند و مغزت را به یغما میبرند


گذری باید

چمدانی در دست

کوله باری بر پشت

چشم در پی یک روزنه ای، نوری، رنگی ...

پتک بر دست

سست دیواری نیم پوسیده و کژ تا رهایی

تنها نگاهی، آهی و دیگر هیچ !! 


گذری باید کرد ...


-----------

بهراد 1 اردی بهشت 91


ابتدای پایان

آهسته گریمش رو پاک میکرد. با پنبه ای که بر پوست نازک صورتش زمخت مینمود. سایه غلیظ چشم هاش با قطره های اشک درآمیخته بود و دو خط موازی بی انتها بر چهره ی خسته اش بر جا گذاشته بود. 

-کارت عالی بود،‌مث‍ـــــــــــــــــــــل همیشه ... 

تمام وجودش لرزید، نمیدونست کسی توی اتاقه. نا خودآگاه از جاش پرید.

= (عصبی و گیج) چطور اومدی داخل؟ 

- (حق به جانب، نیشخند) در باز بود،‌ گفتم شاید میتونم بیام تو.

=برو بیرون، وقتی من اینجام هیچ کس حق نداره بیاد داخل ( به سمتش رفت، فریاد ) برو بیرون بهت میگم ...

- بااااشه ... ولی یادت نره (لبخند) چه قولی بهم دادی (چشمک)

=(فریاد) برو بیرووون 

با تمام وجود در رو هل داد و قفل کرد. صدای بسته شدن در مثل آواری روی اعصابش خراب شد. دستهاش یخ کرده بودند و رعشه ای از هجوم عصبی کننده ی خشم وجودش رو گرفته بود.


----


بالرین بر انگشتان نازک پاهاش میرقصید. جامه ی تیره اش میان سپیدی پس زمینه رخ مینمود. با ظرافتی ساحر گون دستانش را به رقص در میآورد و همه را مجذوب خود میکرد. گویی تنها موجودی بود که در آنجا نفس میکشید. همیشه بر صحنه ها تنهاترین بود. صد ها چشم تک تک حرکاتش را می پاییدند ولی او هیچ کس را نمیدید. برای خودش و قلبش میرقصید. همیشه وقتی نور چراغ های پایان نمایش چهره شان را روشن میکرد متعجب میشد که تنها نیست. از دیدن آن همه انسان که تا آن موقع آنجا بودند یکه میخورد. این بار فرق داشت، میترسید حرکاتش تمام شوند. نمیخواست تنهایی شیشه ای اش را پایانی باشد. مدتها از زمان پایان نمایش میگذشت اما او هنوز بی پروا میرقصید. هنوز نمیتوانست باور کند که چه کسی او را میبیند،‌به او خیره شده. ترسی ذهنش را تسخیر کرده بود که زمانی که چراغها روشن میشوند او اشتباه کرده باشد،‌توهمی باشد یا شاید تنها شباهتی. 

رهبر ارکستر با خشم او را مینگریست که هنوز حرکت پایانی نمایشش را آغاز نکرده بود و با سماجت بی تایی هنوز میچرخید و میچرخید. همچون شمشیربازی عصبی چوبش را در هوا میچرخاند و بی توجه به او با برشی در هوا دستور پایان موزیک را داد. سکوت حاکم شده بود و تنها صدای پاهای دخترک بود که هنوز بر زمین میکوبید. باز هم چاره ای نداشت جز تن دادن به اجبار پایان.

نور فراگیر شد. چشمانش را بست. سر به زیر افکنده بود همچون هر پایان. نفس های تندش بر سینه اش میزدند. ثانیه ها سنگین بودند هیچ صدایی نمی آمد گویی کسی پایان را باور نمیکرد. صدای دستهایی که برای ستایشش بر هم کوبیده میشدند به هوا خواست. هر ضربه طنینی به وسعت بی تابی اش داشت. صدای سنگین کفش هایی مردانه و آشنا بلند و بلندتر میشد. 

" نه،‌اشتباه نکردم،‌خودش بود! آره،‌خودشه... " رام و آرام مژه هایش را از هم دور کرد. صورتی خندان که رگه هایی از تصویر برجا مانده در ذهنش را به دنبال میکشید نزدیک میشد. ناخودآگاه دست گشود تا شاید گرمایی، مهری، ... تنها شاخه گلی سپید بر دستانش فرود آمد. 

× خیلی خوب بود خانم بالرین. خوشحالم که به آرزوت رسیدی.

برگشت و فقط دور شد. این بار در نمایش تنها نبود،‌حضورش را حس میکرد. تماشاگری داشت ...

شاخه رز را در دست میفشرد. انگار باز دستان عاشق و گرم او بودند که میان انگشتانش جان میگرفتند. سنگین دور میشد بدون آنکه برگردد. مثل آخرین دیدارشان، تنها دور شد ... "برگرد! اگه سرش رو برگردونه یعنی هنوز ... بچرخ دیگه ..." چشمانش تار میشدند. پلک هایش را میفشرد تا دیدار را پایانی تار نباشد. پرده ها آرام و نرم پایین می آمدند. باید در پس پرده ها وداع میکرد. اجبار بی رحمی که این بار مژده آزادی اش نبود،‌ دیواری بود جدا کننده و پست. صدای تشویق هنوز ادامه داشت ...

از پله ها که پایین می آمد تمام عوامل پشت صحنه انگار اعصاب دیدنش را نداشتند. به سختی بغض خود را پایین گلویش نگه میداشت.

-چرا ...

=(با صدای لرزان) نمیدونم، هیچی نپرس، فقط دلم خواست بیشتر اون بالا بمونم،‌اشکالی داره؟ 

- ( با صبر ) نه ، ولی من میخواستم بپرسم چرا از دستت داره خون میچکه؟

= (نگاهی ناگهانی به دستش) اه ... تیغ این گل لعنتیه،‌حواسم نبود دستم رو برید ... (اشک هایی که سرازیر میشوند) برو کنار ...


----


سرش رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بود. به لبه شیشه ی نیمه باز کنارش خیره بود. در سمت راننده باز شد. چشم هاش رو بست. صدای بسته شدن در، بستن کمربند ایمنی، روشن شدن ماشین ... ... "گاز بده برو دیگه لعنتی ! " برگشت و به راننده نگاه کرد که با لبخند زننده ای به چشماش زل زده بود.


=(با صدایی خسته و گرفته)‌ چرا نمیری؟

-تازه اومدم، کجا برم؟

= خسته ام، میخوام برم خونه.

- قبلا انقدر ناز نداشتی ... میخواستی بری خونه چرا ماشین نیاوردی؟

= آره، میرم خونه ... میخوام تنها باشم. (شروع به جمع کردن وسایلش کرد)

- اووووه، (با تمسخر) تنهااااا ... فکر نکنم تنهایی برات خوب باشه. میتونیم بریم با هم ...


در رو باز کرد و پیاده شد. بی توجه به شکایتهای راننده، باریکی پیاده رو را دنبال کرد. 


ماشینی از کنارش گذشت. در مسیر مخالف به سمت خانه ای ساده و گرم . پسر بچه ای از پشت شیشه عقب معصومانه و زیبا لبخند میزد. با پدر و مادرش انگار بهش خوش گذشته بود. مادری که با هیجانی شاد در حال رانندگی از جریانات روزش میگفت و پدری که با اطمینان و دلگرمی لبخند میزد. گویی رویاهای بهشتش را برآورده کرده اند. 


سوار ماشین شد. چرخ ها به نرمی به سمت تنهایی مزمن و آزاد در جمعی شادزده میچرخیدند ...


----


بهراد، هشتم فروردین 91، ساعت 22، کافه گودو

فقط !!! بیست دقیقه ... نه بیشتر ...

امشب که تنهایم به تنهایی مهتاب پیش رویم باش

بی نور و خاموشم بتاب و شعله ای بر جان و قلبم باش

بر من نگاهی کن که یاد آرم شرار پر فروغ دیدگانت را

زان خوش بسوزان جان سرمست از تمنای حضورت را


راه میروی بر مسیری پر خم و راز آلود. سیاهی آسمانت جاودان است، شب و روزش یکیست. میگذری از زیر چراغ هایی که بر سختی راه خیره مانده اند. سایه ات تنها همراهت است. چون به چراغ پیش رویت نزدیک میشوی سایه ات در پس توست. پشتیبانی نیک و دلگرمی روان. امیدی جالب به اینکه با خوش بینی خاصی گمان میکنی تنها نیستی!! وجودی به دنبالت می آید و میخواهد همانند تو باشد. هرچه به نور نزدیکتر میشوی سایه ات کوتاهتر و نزدیکتر میشود تا ناگاه در میابی هم قدمت شده، در کنار توست و دوشادوشت میآید. نگاهش میکنی،‌لبخندی و شاید حسی نیمه زیبا ازین که موجودی هر چند بی هویت کنار توست، هم پای توست و مسیری را میرود که تو میروی ...

دیری نمیپاید که آهسته از تو پیش می افتد. هرچه از چراغ راه روشن کن دور تر میشوی سایه ات هم از تو دورتر میشود. گویی انگار اتصال شما تنها به پابندی باشد نازک و سست که به تلنگری بند است. سایه دورتر و دورتر میشود و قد میکشد و تو تنهاتر وتنهاتر میشوی. از تو بلندتر میشود و ناگاه میبینی آنچه از تو خلق گشته هیولایی ترسناک است که حتی خود نیز از آن میترسی،‌ انکارش میکنی. نمایی از تو دارد اما نمیشناسی اش! گویی جلودار تو شده و راه را بر تو بند کرده. تعجب میکنی و شاید به فکر فرو بروی ...  

رام و آرام که به چراغ بعدی نزدیک میشوی سایه ات رنگ میبازد. با آن هیبت تو خالی اش آنقدر کمرنگ میشود که ناپدید میگردد و دوباره سایه ای جدید که در پس تو دنبالت راه میرود و پا جای پای تو میگذارد. مهربان، آرام و دوست داشتنی ... 

این است سلسله ی تولد و مرگ سایه ها در مسیری تاریک که تنها چراغ هایی گوژپشت و مبهوت و مات آن را روشن میکنند. 


پ.ن. متن پایین چه ربطی به چهار خط اول و عنوان داشت!؟ ربطش به نویسنده مربوطه ...

پ.ن.2 اون چهار خط اول (هرچی دلت میخواد اسمش رو بگذار، شعر،‌متن،‌نثر ...) یه قسمتی از یکی از متنهای خودم بود ... 

پوچ

یادم نیست، دیگر هیچ چیز یادم نیست ... 

یادم نیست نگاهم را میفهمیدی یا نه، خنده ی چشمانت را به یاد نمی آورم ... اینکه چگونه مرا میخواندی، چگونه دلم را میلرزاندی، چه میگفتی که دنیایم رنگی شود ... یادم نیست ...


یادم نیست پوست خوش رنگت نرم تر بود یا پارچه ی پیراهنی سرد که با احساس غریبی هم آغوش شب های بیداری ام شده ... لطافت روزگارخوشش را ندارد ولی بوی عطر تو را ... 


احساس گرم مهربانی انگشتانت را که عاشقانه در موهایم غرق میشدند و روزگارم را رویایی میکردند را یادم نیست ... گاه خمار از خستگی در آغوش سرد تخت گم میشوم، در بیراهه ی خواب گویی صدایت می آید، ناگاه حس میکنم سر بر بالینت مست شده ام، مهر نوازشت گرم میکند جانم را،‌ روحم را، زندگی ام را ... و ازین بهشت که بر حقیقت خاردار پست سقوط میکنم، چشمانم را ... حقیقت جاوید تنهایی است که از دیدگانم تراوش میکند ...


یادم نیست چه شد که پیمان شکستیم ... بر بودنمان، ماندمان و حداقل دیدارمان ... 

هیچ چیز را فراموش نکرده ام، ولی همه چیز دگرگون شده، دیگر به یاد نمی آورم آوازهایت را آنگاه که از کوچه های غریب میگذشتیم و من تنها در اندیشه ی اینکه این بار سنگین بر شانه هایم کی بر زمین خواهد رسید ... یادم نیست شوق پروازمان چگونه بود ... اصلاً شوقی به پرواز بود؟ 

دیگر هیچ یادم نیست، میبینی، زمانی یادم بود،‌ زمانی میگفتی یادت هست؟ ... یاد،‌ خاطر، خاطرات ... پوچ! بیگانگانی ستیزگر شده اند که بر روانم بی پروا میتازند و آرامم نمیگذارند ... تا کجا میخواهند مرا در پس فلسفه ی بی مرگشان بر سنگلاخ بکشند؟! 


پ.ن : دچار ناهمخوانی مزمن شده ام ... چیزی جایی گیر کرده ... 

پ.ن.2 : درباره آهنگ پس زمینه، صدای هوش بر تنبور مسته ...