سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

تک گویی ... کافه گودو

ببین،‌اینو شنیدی؟ خیلی دوستش دارم ... یه جور خاطره ی خوش رنگی رو برام زنده میکنه ... یه لحظه اینا رو میگیری لطفاً ... مرسی ... بیا اینو بذار توی گوش ات ... ببین ...


Ne me quitte pas

Il faut oublier

Tout peut s'oublier

Qui s'enfuit déjà

Oublier le temps

Des malentendus

Et le temps perdu

A savoir comment

Oublier ces heures

Qui tuaient parfois

A coups de pourquoi

Le cœur du bonheur

Ne me quitte pas

Ne me quitte pas

Ne me quitte pas


میبینی چه قشنگ میخونه ! اینو به خیلی از زبونا خوندن ... ببین مثلا این یکی .... آها ... این آلمانیشه ... گوش کن،‌ تقریباً مفهومش همونه ... !


Bitte geh nicht fort!
Was ich auch getan,
was ich auch gesagt,
glaube nicht ein Wort!

Denk nicht mehr daran!

Oft sagt man im Streit
Worte, die man dann
später tief bereut.

Dabei wollt mein Herz
ganz dein eigen sein,
denn ich liebe dich,
lieb nur dich allein!

Bitte geh nicht fort!
Bitte geh nicht fort!
Bitte geh nicht fort!


میدونی، یه حس عجیبی داره !‌ مثل اینکه طرف داره از اعماق وجودش یه چیزی رو فریاد میزنه... از اون طرف باید بریم ... :)) چرا؟ ... آره، چون یاد یه چیزی افتادم! ... میدونی، اینکه فکر کنی کسی رو اندازه تمام زندگیت دوست داشته باشی و روزی بخواد اون نباشه،‌یعنی کاملاً نباشه!! آدم رو،‌روحش رو، قلبش رو، همه چیزش رو مچاله میکنه ... انگار دوست داری به خودت بپیچی ... ... ... ... :) یه روز این تعریف عشق بود!!! ... الان دیگه نمیدونم تعریف چیه ... چون همه چیز با یه اتفاق ساده تعریفش عوض میشه!‌ ... نه بابا ! بیخیال !!! :)) ... تو که منو میشناسی،‌ یه لحظه غرق میشم توی ژرفای وجودم، بعدش به همون سرعت برمیگردم ... اونجا رو نیگا ... یه زمانی پاتوق بچه های هنر بود ... با رامین اینجا کلی تبادل فکر میکردیم،‌میشناسیش که؟ آره اون چشم سبزه ... شیلا و کیمیا رو هم چند بار اینجا دیدم،‌ از تمرین فاوست اومده بودن، کارشون با نمک بود ... جای خیلی باحالیه! میخوای یه قهوه بزنیم؟ مهمون من ... :)‌ جون امیر امروز رو بیخیال شو ... برو ... سلام حامد،‌ دوتا فرانسه لطفاً ... آره،‌یکیش بدون شیر باشه ... راستی اون شعر فرانسه رو بگم معنیش چی میشه ... ... ... ... 


زندگی تنها، تنهایی زندگی ...

سکوت شب مرگ بار است، هجوم نیزه های خورشید ظهر نفسگیر. این دیوارها، این پنجره ها، این سقف ... وحشیانه بر من میتازند، گویی میخواهند روح مرا محدود کنند ... 


مینشینم آرام و بیصدا بر صندلی ای که حالا تنها مونسم شده. کوله باری که همراه همیشگی ام شده و کام از لب های پیپ چوبین میگیرم که هم نفس غم هایم بوده ... خیره بر رقص دلربای برگهای عاشقی که در آغوش باد رها و آزاد میچرخند. چشم های گذران رهگذران بی اعتنا تنها میگذرد و گویی هیچ نمیبینند. دست نوازش بید مجنون تنها گرمای این بزم است ... گاه آنچنان مست میشوم از این رویا که قلم را به سماع بر جان کاغذ وامیدارم. 


آری، زندگی زیباست در آزادی،‌ در تنهایی، هنگامی که هیچ چیز تو را به اوج تزلزل دستانت نمیرساند و میتوانی ساعت ها، روزها شاید هم سالها با کسی سخن نگویی، برای ساده ترین چیزها بحث نکنی و تنها خودت باشی ... نه دیگر تغیان خشم است که مشت های گره کرده ات را بر دیوار میکوبد و نه دیگر خواسته ای نا معقول و کودکانه که تمام زندگی ات را ویران کند و تو را به ناکجا آباد بسپارد... نه فریادی از عمق جنون و دیوانگی،‌ نه دیگر تلاشی مرگبار برای نگه داشتن زندگی متلاشی بر روی انگشتان فرسوده و نیمه مرده ... حتی نه دیگر نقش عاشق را بازی کردن! عشق این روزهایم اگر باشد حقیقی است ... رنگ دیگری دارد ... قدرش را نیک خواهم دانست ...


 حرمت حریم را محرم ترین نگه نداشت، جوهر سیاه بختی خشک نشده در بالین غیر آرمید. از من چه انتظاری داری بیگانه؟ واقعیت برای همه تلخ است... من سال هاست تحملش میکنم، تو هم بپذیرش ... 

خسته

آرام و روان روی پله ی پله برقی به پایین می خرامید. یک دست در جیب، دستی بر تکه گاه روان پله ... اخم همیشگی ابروهاش را میتاباند، صورتش را جدی تر می کرد. پیش خودش فکر میکرد "کجا داری میری؟! چرا داری میری؟ فکر کردی چی قراره ببینی؟!! "‌ 


پشت کمرش تیر میکشید، از پای میکروفون بلند شدو خواست برگه متن ها رو مرتب کنه که لب کاغذ به میکروفون خورد و صدای وحشتناکی توی گوشی، گوشش رو از جا کند. برگشت و به اتاق فرمان نگاه کرد،‌صدابردار صورتش در هم رفته بود و ناراحت بود،‌ فرشاد صورتش رو با دست گرفته بود و قیافه نا امیدی داشت. در رو باز کرد و بیرون رفت 

=فرشاد جان من شرمندم،‌امروز خیلی خسته شدم! این تیکش خیلی حس میخواد،‌الان واقعا نمیتونم!

- چیزی شده؟ تا حالاش که خیلی خوب رفتی ... ببین کاری نداره که ... میخوای از عشقت خداحافظی کنی! به خدا 5 دقیقه هم کار نداره ... فقط این دیالوگاش رو میخوای بگم بیاد با هم بگین که حسش بهتر در بیاد؟

=نه ... نمیتونم! حالم خوب نیست ... 

- ببین میخوای با هم یه بار بریم؟ این جور بگو ... " تو آینده خودت رو باید خودت پیدا کنی! این جوری با من نمیتونی پیشرفت کنی ... من راهم این طرفه و تو نمیتونی توش باشی ... فکر برگشتن به اون روزا رو نکن ... "

سرش رو بلند کرد تا ببینه من فهمیدم یا نه ... چشم های نیمه خیس من بدون اینکه صدایی داشته باشه متقاعدش کرد ... مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه ... 


نمای روبروی پله برقی روشن و شلوغ بود. همین طور که پایین میرفت خاطرات بودند که به سرعت ورق میخوردند. صدای خنده ها، گریه ها، داد و بیداد،‌ عصبی شدن ها،‌ مسخره بازی ها ... آخرین صحنه ها،‌ آخرین تنفرها ... 


- نمیخوای این اوضاع رو تموم کنی؟ بس نبوده تا حالا؟

= نه !‌ ربطی نداره ...

-خودت هم میدونی که داره. اگه نداشت تاحالا اون رو توی گردنت نگه نمیداشتی

= این فقط یه نماده، که یه موقع ..

- که یه موقع باز این جوری نشه و اون جوری نشه و ... صد بار گفتی اینارو! 

= باور کن فقط همینه! 

- نه نیست. فقط همین نیست!‌ خیلی چیزای دیگه پشتشه! مثل اون کیک ها، اون فندک، این بی تفاوتی و ضد حال زدنات، تو حتی یه خط دیالوگ عاشقانه رو هم نمیتونی بگی! ... تا کی میخوای این وضعیت رو ادامه بدی؟! اون یه بار رفته ولی تو هر روز داری رفتنش رو مرور میکنی... 

= وضعیتی نیست. من فقط یککم خسته ام . همین ... نمیدونم داری درباره چی حرف میزنی. نمیفهمم چی میگی... برای گند کاریای من دنبال دلیل قانع کننده نباش! گفتم که خسته شدم. کار زیاده، من هم نمیتونم چند جا با تمام انرژی کار کنم. خوب میشم،‌باور کن ... سر میدون نگه دار،‌ میخوام یککم قدم بزنم ... از صبح آزمایشگاه بودم...


روبروی شیشه بلند  ویترین مانند ایستاده بود. نفسش سنگین بود. چیزی برای گفتن نداشت. حس عجیبی بهش نفوذ میکرد. یعنی همش همین بود؟! تو از زندگی این رو میخواستی؟ سعی کرد به راهش ادامه بده. هنوز هم پر بود از سوال و سوال و سوال های بی نهایت بدون جواب و آزار دهنده ... چرا؟! حتما توی این مغازه به عنوان فروشنده داره بهش خوش میگذره ... خوبه ... لبخندی تلخ و ادامه مارپیچ تنهایی ...


پ.ن. جون هرکسی که دوست دارین نیاین برای این متن ها تفسیر بسازین و من رو سوال پیچ کنین! به جون خودم هیچ منظوری نداشتم ... یه تصویر ذهنی بود و ربطی به واقعیت نداشت. حتی شما دوست عزیز... 

سرگیجه هجدهم ...

... باز سردرد و گلودرد مزمن گرفتم! جلوی حرفام سد زدم،‌ اندازه 4 روز میتونم حرف بزنم ... 

نباید من رو به اونا نشون میدادی، اینجوری خیلی بهتر میشد ... دستهات رو شستی؟ بوی گل گرفته دستام ... نه،‌ اینجا خیلی زشته !! ... هدهد به پرنده ها گفت بیاین بریم سیمرغ رو ببینیم ... تو به اختیار خودت اومدی،‌تا کامل بشی،‌اینجا بهترین جا برای تجربست،‌ چون حس وجود داره و میشه خیلی چیزا رو حس کرد ... میای بریم خرس؟! ... خرگوشه خیلی جیغ زد،‌اعصابم رو به هم ریخت ... حالم بد شد ... دلم گرفته، نرو ... چرا نمیری؟ - میخوام پیش تو باشم،‌گناهه؟!! ... یعنی هنوز نرسیدی خونه؟! ... دلم میخواد بشینم یه کتاب دیگه بنویسم، وقتی تموم شد باز ببرمش یه جای دور و بسوزونمش ... من مشکلم نشون دادن تو به اونها نیست لعنتی!‌ ... یعنی فکر میکنی داره پشت سرمون میاد؟! ... من یه بار این کارو کردم،‌رفتم در خونه همسایمون! - من هم همین طور ... به نظرم داری آخرین حرفاتو میزنی،‌اهم و مهم میکنی که چیا مهم ترن اونا رو زودتر بگی ... اصلا پلیور منو دیدی؟!!! یه لباس خاص بود که بعد از 8-9 سال پوشیدمش ... این پسره قبلا هم اینجا کار میکرد،‌بچه بود اون موقع! موهاش هم بلند بود، خیلی عوض شده ... ببین، میگه سه خوابه نداره، همون 80 متری رو تقسیم بر 4 کن میشه همون دیگه ... "به تو خیره بودم که قبلا گفته بودی (( فقط تا ساعت 10 میشه بیرون موند اونجا، تا 3 صبح همه جا برنامست!! )) همه جا یه برنامه ای هست " ... دلم نمیخواد اندازه سنت بزرگ بشی!! دلم میخواد همین جور صاف و ساده بمونی ... آدما فقط بزرگ میشن ولی به بزرگی نمیرسن!!‌ مردها به مردانگی نمیرسن، زن ها به زنانگی نمیرسن! هیچ آغوشی دیگه مهر مادری نداره !!! ... هنوز بی حسه؟ ... پرده رو کشیدم، یکیش هم کافیه، فقط سایه ام می افته! گیر الکی نده دیگه !!! اه ه ه  ... ایشون قبلاً پل چوبی رو دیدن ... -کجایی؟ = همینجا - نه،‌یه جای دیگه بودی،‌پیش من باش ... لطفاً ... گفت ولی من عوض میشم، نمیدونم چی میشم ... گفتم صبحت بخیر، جات گرم بود دیشب؟!‌ ... نباید از من آتو دستش می افتاد ... اگه امشب چیزی نگه، دیگه چیزی نمیگه! دفن میکنه پیش خودش ... هیچ وقت از دست من راحت نمیشی!‌ وقتی بمیرم هم روحم کنارته :) ... آره،‌مثل اینایی حرف میزنی که نزدیک به مرگشونه!‌ مهربون،‌با حوصله، آروم!‌ ... 

آره،‌خوب فهمیدی نزدیک مرگمه ... من هم با تو پرواز میکنم، ولی نه به سوی شروعی هیجان انگیز،‌ به طرف یه هبوط سیاه ... من هیچ وقت پرواز نکردم! همیشه سقوط آزاد بوده ...


پ.ن:‌ یک نظر برام نوشته شد که پاکش کردم چون خیلی بی ربط بود! نمیدونم چرا ذهن آدمها همیشه به سمت منفی بیشتر تمایل داره!‌ این جمله ها تکه هایی از گفتگوهای من با دوستانم بود به علاوه ی دیالوگ فیلمهای جشنواره که به نظرم جالب اومده بود! رابطه ای با شخص خاصی وجود نداشت! همین ... 

رد پا

میگذرم بی تو از این کوچه ها،

 هم ره من تیرگی سایه ها 

 

زار و نزار از دل پر قیل و قال،

 یار من این نشتر اندیشه ها

 

نیک درین بزم خرابات خفت،

 بخت بد اندیش و چم خنده ها

 

بوسه زند هر قدمم بر رهی

کز تو بیارد صنم یاد ها

 

باد خوش آواز کرامت کند

میشنوم بانگ خوش خنده ها

 

مست ز رویای نگاهت شوم

خیره برین منظر بی انتها

 

میشود آن روز که بر شانه ام

موی تو افتد نه سر شاخه ها

 

عمر بر آن ناله و افسانه رفت

هیچ به جا مانده جز این رد پا

 

-----------------------------------

بهراد 9 بهمن 1390 

برای خاطرات خیس و حمیدرضایش

انکار

همه چیز مه آلود ناپدید می شوند

گذشته زدوده شده، خراشیدگی زخم ها فراموش گشته اند

دروغی به حقیقت می گراید و باز دروغ می شود ... 

و انکار می شود، 

هر آنچه که ذره ای از پژواک خوش بوی آرزوهای ناشایست را به دوش میکشید ...

هر آنچه من را و تو را در پیشگاه صادق و گرم مهر به اصل و درون حقیقی بودنمان وا میداشت ...

باز نقاب در بر خواهیم کشید

من صورتکی خندان و بی تفاوت

و تو صورتکی بی روح و خشک

و تنها انکار می داند که ورای آنها چیست ... راستی مه آلود ناپدید میگردد ...

سکون

ماه تمام من دگر هیچ مگو

زین همه شب-روی دگر هیچ مجو

آه مرا به ناله تعبیر مکن

این همه در طلب به خود تنیده ام، هیچ مگو

سخره مکن جان به خون نشسته ام

نیک نگر مرا که چون فتاده ام، هیچ مگو

چشم بر این روز به روزه رفته ام سیر ببند

وین همه داد خفته در گلوی مرده ام هیچ ندان، هیچ مگو

سالک بی طریقتم گم شده در کمند تو

از ره و رسم عاشقی مانده فقط نگاه تو،‌هیچ مگو

خشک شد از عطر تنت ریشه هر قرار من

نگر به جان دست من، ساقه مشک دار موی مست خود، هیچ مگو

راز و نیاز میکند زاهد تن خمیده ، لب

چون برسد به سجده گاه روی تو، توبه شکن ببین، دگر هیچ مگو

این دل بی مراد من بسته امید یک نظر

ماه تمام من به فکر صبحٍِ رفتن است،‌ هیچ مگو

زین شب من بریده ای، مست و هلال گشته ای؟

از آسمان تیره بخت من برو ولی به دل هیچ مگو

----

بهراد 22 آذر 90

ساحل

همیشه وقتی طوفان می شد و تلاطم خرد کننده ی زندگی به پیکر آرزوهام چنگ میزد با خودم این قطعه رو زمزمه می کردم و آروم میشدم، جرات پیدا میکردم که پیش بروم و خم به ابرو نیارم،‌ امید داشته باشم که در پس این امواج زمین امنی هست که پذیرای خستگی های من و مامن آرزوهامه با خودم میخوندم  ... 


"پس از سفرهای بسیار

و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم

بادبان برچینم

پارو وانهم

سکان رها کنم

به خلوت لنگرگاهت درآیم

در کنارت پهلو بگیرم

آغوشت را بازیابم

استواری امن زمین را زیر پای خویش ..."


آروم میشدم از اینکه دارم به جای امنی میرسم

به جایی که میشه کنارش آغوش باز کرد و آروم بود و آروم باقی ماند و همانجا ماند ... 

نگو که لنگرگاه متلاطم تر از دریاست

که آغوش باز میکنه و بعد تو رو که به گل نشستی به حال خودت رها میکنه ... 

نگو که این خوابه،‌ سرابه، مگه خواب رایحه داره ؟ 

این گناه نیست که پاکترین چیزها رو تجربه کنی،‌ گناه اینه که وقتی دلی به تو تکیه کرد زیرش رو خالی کنی ... 

هنوز هم میترسم ... هنوز هم ناباورانه دستانم را می نگرم، می فشارم ... حقیقت دلهره ام را بیشتر میکند ... محراب تقدس من را از من نگیر ... بگذار در مستی این دو وجب زنده باشم ... 


باران می بارد ... تو دور میشوی ... اما ... گرمایت هنوز هست ... 


پ.ن : میترسم این جا زمین از قانون گردی پیروی نکنه، دریاش یه جا تموم بشه بیوفتیم پایین ... 

نمودی از حقیقت

شاید نمیبینی،‌چشمهایت بسته است،‌بگذار کمی حقایق را به جای واقعیت ها به تو نشان بدهم ...

سال ها خواهند گذشت و تو پیر تر از هر سال در گوشه ی این میهمان خانه نامردان به جان خود زخمه میزنی،‌اشک در چشمانت پر میشود و فرو نمی ریزد ...

اینجا دیوارهایش هم غم دارند،‌انگاری دلشان پر است. میان دیوارهای سنگی اینجا مشتی انسان نیمه پوسیده با صورت هایی بی روح و گچی تلوتلو می خورند و خود را به زور با صدایی هراسناک به اینسو و آنسو میکشانند.

درون سینه هاشان پر شده از آب کثافت و لزجی که تراوشاتش از دهانشان بیرون میریزد. لبهاشان سیاه،‌دندانهاشان نیمه خرد شده، استخوان دستهاشان بیرون زده، چشمهاشان گویی از حدقه بیرون افتاده و با صدایی رنجور نفس های چرکینشان خس خس میکند.

ساعتها به یکدیگر خیره نگاه میکنند بدون اینکه صدایی از آنها درآید، مردار یکدیگر راهم باولع میخورند و بالا می آورند....

زمین اینجا را غباری غلیظ از دودی خاکستری فرا گرفته، به زیرش چیست،‌ هیچ کس نمیداند، هر چه هست پای بند میکند و نمیگذارد به هیچ جا فرار کنی. چنگ بر پاها میزنند و خون غلیظ نیمه لخته شده ای بر کاشی های سپید و سیاه این ترس گاه میپاشند. کاشی های سپید نماد مردگانی که می اندیشند تمام بدبختی هایشان خوش بوده و کاشی های سیاه نماد پوسیدگانی که می دانند بدبختیشان هولناک بوده است.

در این گورستان ارواحی هستند که رام و آرام با دهان هایی از تعجب باز مانده به این سو و آن سو میخرامند و نمیدانند چه خواهد شد و چه خواهد گذشت. آفتاب تند غروب اینجا را جهنم میکند،‌نفس برون نمیزند، اشکها نریخته خشک میشوند، تنها لرزش بی انتهای لبانی خشک به جای میماند که با هر تقلایی برای سخن گفتن از شکافهایش خون تیره است که جاری میشود ...

و اینها را تو بهتر میدانستی و باز راهی اینجا شدی ... 


پ.ن: تکه ای از داستان نیمه تمام "کابوس شادان" ، تصویر ذهنی = لابی دانشکده علوم

دل تنگ

این روزها دلم زیاد تنگ میشه،‌ نه برای اون، نه برای تو، برای خودم دلم تنگ میشه. خیلی وقته که توی آیینه پر از غریبه شده، آدم هایی که اصلا نمیشناسمشون.دلم  برای اون روزهای ناب بی بازگشت تنگ میشه، برای تمام چیزهای خوبی که داشتم و نمیخواستم داشته باشم. برای یک قطره پاکی مضمن که آدم رو باز به اوج آسمانها ببره . . . کاش امشب در سر شوری داشتم، کاش اقلا بارون میومد ... بارون که میزنه آدم تنها نیست، انگار آسمون اون رو در آغوش گرفته، نوازشش میکنه ...


وقتی دلم تنگ میشه دچار گرفتگی میشه. انگار کسی از دل و گلو آویزونت کرده باشه ... به قول قلمم : کسی نیست که با او سخن بگویم، کسی نیست که از جنس دلم خبر داشته باشد، خالی ام کند تا سبک شوم، باز بی وزنه و رها آرام اوج بگیرم و معلق شوم ... 


دلم که میگیره لبریز میشم، ابر میشم، اون هم ابر خاکستری سنگین ... سرم رو تکیه میدم به جایی،‌ توی خودم غرق میشم و هیچ کس نیست که نجاتم بده ... با خودم زمزمه میکنم،‌ با دیوار کنارم گرم میگیرم،‌ به قاب خالی کج روی دیوار خیره میشم که توش فقط یه مقوای قهوه ای راه راه شبیه میله های زندان باقی مونده،‌ نه شیشه ای نه عکسی نه خاطره ای. مثل تصویری از یه زندان که توش رو پر از خاک کردن ... وقتی روبروی خودت دیواری از میله میبینی اولین فکری که میاد توی سرت اینه که اون طرف زندانه، هیچ گاه به این فکر نمیکنی که شاید تو از درون زندان داری بیرون رو تماشا میکنی!!


از پنجره نیمه ماتی که پر از لکه های گل آلود بارونه و فضای بیرون رو همیشه از پشت توری ریز بافتش شطرنجی نشون میده به افق مه گرفته خاکستری زل میزنم ، باز به این می اندیشم که این همون موقعیتی بود که آرزوش رو داشتی، آیا واقعاً دوستش داری؟ و باز هم به این نتیجه زهردار میرسم که "نه"... و این تلخ ترین وجود و مخلوق خداونده، باور کن ... 


اون وقته که احساس فرفره ای بهم دست میده که با تمام تلاش داره دور خودش میچرخه و به در و دیوار میخوره و راهش رو پیدا نمیکنه ... مگه گردش یه فرفره چقدر ادامه پیدا میکنه؟ !!


پ.ن :‌ دیگه عادت کردم به اینکه هر چند وقت یکبار کل زندگیم رو Reset کنم. میترسم سیستم عاملم خراب بشه، یه روز صبح دیگه بالا نیاد ... 


پ.ن.2: این متن رو صبح ساعت 4 نوشتم، خسته بودم نتونستم بازخونیش کنم گذاشتم برای بعد از بیداری ...